نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 7
باردید دیروز : 25
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1576
بازدید سال : 7342
بازدید کلی : 176650

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1576
بازدید کل : 176650
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 27 تير 1386
نظرات

در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

 استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .

 استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده است.

تعداد بازدید از این مطلب: 257
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 27 تير 1386
نظرات


جری مدیر یک رستوران است و همیشه در حالت روحی خوبی  به سرمی برد.

هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ میکند، معمولا پاسخ می دهد: اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم. هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند.

چرا؟

برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است. اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که  چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.

مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم: من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟

جری پاسخ داد، هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم. 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 237
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

بلبل كوچك آوازه خوان

بروایت

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 ( بابا احمد )

 

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن و شاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه بربا چادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد ...... هر طلوع ، بامدادي تازه بود براي وفا و خانواده اش ........ و باغ همه زندگي آنها .
وفا صداي زيبايي داشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسي بود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند
.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي مي كرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود
.
باغي پر ازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ .............. درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ، سيب و ليمو ....... و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو به تابلويي زيبا تبديل كرده بودند
.
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش در آن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آن دور شود
.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدار شده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا .......... وفا
.........
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟
....
صدا گفت : سلام

وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟
صدا جواب داد : من نسيم خنك صبحگاهي هستم ...... هر روز از اين باغ عبور كرده و گلها و درختان را از خواب بيدار ميكنم. مدتي است مي خواهم از تو خواهش كنم. آوازي برايم بخواني . شنيده ام صداي بسيار زيبايي داري. من تا كنون نتوانسته ام صدايت را بشنوم . چون هر روز بعد از بيدار كردن ساكنان اينجا بايد به باغ هاي ديگر بروم ....
امروز تصميم گرفتم كمي بيشتر اينجابمان و اگر تو لطف كني. آواز زيبايت را كه هم از آن تعريف مي كنند بشنوم. آيا اين محبت را به من مي كني؟

وفا مهربانانه لبخند زد و گفت : البته دوست من ....... بگذار ترانه اي را كه تازه براي باغ زيبايمان سروده ام برايت بخوانم. و بلافاصله اين چنين شروع كرد.
اي قشنگترين سرزمينها

اي باغ زيباي من
كداميك از زيبايي هاي تو را بشمارم
از درختان پر بار و تناورت بگويم ........
يا بوي خوش گلهاي رنگارنگت
.........
تو را دوست دارم

اي سرزمينم

فقط براي تو ميخوانم
......
و هر آنچه عطر و بوي تو را دارد
.
مدتها گذشت ، روزي تعداد زيادي كلاغ كه به وفا و خانواده اش حسودي مي كردند به باغ آنها حمله كردند. تعداد آنها آنقدر زياد بودكه آسمان سياه شدهبود

كلاغ هاي بد ذات در همان ابتداي ورود تعداد زيادي از دوستان و خانواده وفا راكشتند و عده اي ديگر را زخمي و گروهي را اسير نمودند .
در اين ميان بقيه ساكنان باغ كه وفا و خانواده اش هم جزو آنان بودند از آنجا فرار كردند و آواره كوه و دشت و بيابان شدند
.
وفا و خانواده اش ناچار به باغي ديگر كه خويشاوندانشان در آن ساكن بودند رفته و در آنجا زندگي رنج آوري را آغاز كردند
.
او بسيار غمگين و ناراحت بود و دائم اشگ در چشمان كوچكش حلقه مي زد
.
يك روز گل سرخ كه از آمدن وفا به آن باغ با خبر بود رو به گل بنفشه كرد و گفت : مي داني چه كسي به باغ ما آمده است؟

گل بنفشه جواب داد : بله . وفا .......
گل سرخ گفت : بله .... درست گفتي او وفا هست بلبل كوچك آوازه خوان ...... من امروز او را ملاقات كردم . او بالاي سر من نشسته بود و اشگ مي ريخت ..... او بسيار غمگين و غصه دار است
.
بنفشه پاسخ داد : چرا غمگيننباشد . كلاغهاي بد جنس به خانه و باغشان حمله كرده و آنها را آواره نموده اند
.
گلسرخ پيشنهاد داد : بيا از او خواهش كنيم آوازي براي ما بخواند . شايد قلبش كمي آرام شود و ما نيز از صداي زيبايش لذت ببريم
.
بنفشه گفت : پيشنهاد خوبي است. ....... پس وفا را صدا زد ..... وفا ..... وفا
....
وفا با صدايي غمگين جواب داد : بله دوست من ...... با من چكار داري؟

گل سرخ گفت : مي خواهيم از تو خواهش كنيم با صداي زيبايت كمي براي ما آواز بخواين
وفا ناله اي كرد و در حاليكه اشگ از چشمانش سرازير شده بود گفت : از شما پوزش ميخواهم . من فقط در باغ خود و تنها براي او مي خوانم . البته هر زمان كه از چنگ كلاغ هاي سياه نجاتش داد و آزادش كردم.
از آن به بعد هيچ كس صداي وفا را نشنيد .

 

پایان

تعداد بازدید از این مطلب: 263
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

قفس طلایی

بروایت

صلاح الدین احمد لواسانی

( بابا احمد )

 

قفس طلايي
يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نه چندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچك مريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايل لازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند . كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش به توصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار به جنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كه كنار خانه شان بود گرفت و رفت
.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود . و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدا بكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردم و به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اون تكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر و مادرش و نخواهد ديد
.
در اين لحظه صدايي توجه اونو جلب كرد. وقتي خوب به اطراف نگاه كرد متوجه شد گنجشكي از روي شاخه درختي با او حرف مي زند. گنجشك به مريم گفت : گمشده اي؟

مريم با بغض گفت :بله . من گم شده ام و راه بازگشت به خونه را نمي دانم.
گنجشك گفت : گريه نكن من ميدانم خانه تو كجاست و تو را به آنجا خواهم برد . تو تنها كاري كه بايد بكني اين است كه دنبال من بيايي .و بعد آرام و با سرعتي كه مريم بتواند او را ببيند. به طرف كنار جنگل حركن كردي
.
ساعتي نگذشته بود كه مريم. جاده كمنتهي به خانه شان را شناخت و متوجه شده كه به نزديكي خانه رسيده است. پس با سرعت بيشتري به حركت خود ادامه داد
.
گنجشك زماني كه خانه مريم از دور ديده شد . روي شاخه اي نشست و به مريم گفت : من ديگر

بايد برگردم. تو هم از اين به بعد مراقب خودت باش و براي گردش تنها به جنگل نيا. خدانگهدار
.
پرنده كوچك خواست پرواز كنه و بره كه دخترك اونو صدا كرد و گفتك نه قدري صبر كن . يك خواهش كوچك از تو دارم
.
گنجشك دو باره روي شاخه اي نشست و منتظر شنيدن در خوواست اون شد
.
مريم گفت: دوست دارم براي تشكر تو را ببوسم

گنجشك كه ابتدا تمايلي به انجام اينكار نداشت. اما بدليل اصرار زياد دخترك قبول كرد و نزديك او امده و در ميان دو دست او نشست.
هنوز لحظه اي نگذشته بود كه مريم ناگهان دستانش را بست و بطرف خانه دويد و و بمحض رسيدن به خانه گنجشك بيچاره را درون قفسي طلايي انداخت
.
پرنده بيچاره كه كاملا مات و مبهوت بود ، وقتي به خود آمد كه ديگر در ميان ميله هاي طلايي قفس قرار داشت . او رو به مريم كرده و گفت: چرا اين كار را با من كردي؟

مگر من به تو بدي كرده ام . مگر اين من نبودم كه تو را به خانه ات رساندم و از وحشت و ترس گم شدن در جنگل نجاتت دادم. از تو ميخواهم هر چه زودتر در قفس را باز كني تا من به خانه ام در جنگل برگردم.
مريم كه اكنون كاملا عوض شده بود به پرنده كوچك و اسير گفت:در خانه ما به تو بيشتر خوش خواهد گذشت
.
من اين قفس را براي تو به بهشتي زيبا تبديل خواهم كرد. بهترين و خوشمزه ترين دانه ها را برايت تهيه مي كنم.من تورا دوست دارم و نمي توانم اجازه بدم از كنارم دور بشي
.
اصرار و التماسهاي پرنده بيچاره كمترين تاثيري در تصميم اون نداشت. مقداري آب و دانه در قفس گذاشت و آن را به ميخي در كنار اتاق خوابش آويزان كرد
.
روز بعد پدر و مارد مريم از شهر به خانه برگشته و پرنده كوچك را در قفس ديدندو متوجه نارحتي او شدند. اما اصرار هاي پدر و مادر هم فايده اي نداشت و مريم . با لجاجت و اصرار گنجشك بيچاره را در قفس نگهداشت
.
چندر روزي از اين ماجرا گذشت و پرنده بي چاره كاملا از آزادي خود مايوس شد . در گوشه قفس كز كرد و با صدايي حزن آلود اين آواز را زمزمه كرد
.

من نجاتت دادم ،
از سر همدردي

من چه كردم با تو

تو چه با من كردي ؟

من از اين دلگيرم
غم ز چشمت شستم
چشم من غمگين و
سهم من دلسردي .

من نمي خواهم اين

دانه و آبت را
تو نكردي با من

هيچ جز نامردي

عشق من آزادي
جان من پرواز است
اين قفس درد من
درد تو بي دردي

رنگ سبز جنگل
آيه آبادي
اين قفس زرين است
رنگ نفرت زردي


مريم از شنيدن اين ترانه بسيار خشمگين شدو با پرنده كوچك مهربان كه او را نجات داده بود قهر كرده.
روزها مي آمدند و مي رفتند .يك روز دخترك متوجه شد پرنده كوچك بسيار لاغر و پزمرده شده و در گوشه اي از قفس كز كرده. به طرف اون رفت و پرسيد : چه اتفاقي افتاده؟ آيا بيمار شده اي؟ پرنده گفت . بله من شديدا" بيمار هستم
.
مريم گفت : فورا" برايت دكتر خبر ميكنم
.
گنجشك وسط حرف او پريد و گفت : نيازي به دكتر نيست. من خودم داروي بيماري ام را مي شناسم
.
مريم پرسيد نام آن چيست؟

بگو تا سريعا" برايت تهيه كنم.
گنجشك پاسخ داد : در قفس را باز كن و من را در بغل بگير تا نام آن را بگويم

مريم در قفس را باز كرد. اما قبل از آنكه بتواند او را در مشتان خود بگيرد. پرنده پرواز كرد و بر روي شاخه درختي كه در آن نزديكي بود نشست و گفت :دارويي كه شادي و نشاط را به من بر ميگردد فقط آزاديست. و پس ا اين حرف پر كشيد و از آنجا دور شد و رفت.پرنده هر گز نفهميد. كه ايا مريم . از كرده خود پشيمان شده يا نه.
اما هميشه با خود تكرار مي كرد
.
آدم ها موجودات عجيبي هستند. وقتي نيازمند و در مانده اند. مهربان و خوش دل مي شوند . اما زمانيكه قدرتمند و بي نياز مي گردند. همه چيز را حتي انسانيت خودرا فراموش مي كنند و بدنبال اسارت و آزار ديگران مي روند .


پايان

 

تعداد بازدید از این مطلب: 285
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

كبوتر سفيد

بروایت

صلاح الدین  احمد لواسانی

( بابا احمد )

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گوشه اي از اين دنياي بزرگ و پر ماجرا و در ميان دشتي سر سبز و خرم كه پر بود از گلهاي زيبا و رنگارنگ و نهر آبي از ميان اين دشت مي گذشت . يك كبوتر صحرايي با با دختر كوچكش زندگي خوب و بي دردسري را سپري مي كردند..
يكي از روزها كه كبوتر مادر ، مثل همه روز هاي ديگه . براي تهيه آب و دانه از لانه خارج شده بود. وقتي با دست پر به خانه برگشت متوجه شد . جوجه سفيد و قشنگش در لانه نيست. غصه تمام وجودش رو در بر گرفت .ابتدا با خود فكر كرد ممكن است . كسي آن را از لانه دزديده باشد . اما بزودي متوجه شد. لانه بدون كوچكترين تغييري . دست نخورده باقي مانده. پس احتمال آمدن يك شكارچي و بردن فرزند دلبندش منتفي بود. پس به بيرون لانه پرواز كرد و در اطراف لانه به جستجوي او پرداخت. اما بازهم خبر و اثري از دختر كوچكش نيافت پس ناراحت و غمگين شروع به پرواز در دشت كرد تا شايد بتواند اثري از او بيابد. پرواز زياد خسته اش كرده بود و نياز به نوشيدن كمي آب داشت. پس در كنار نهر به زمين نشست و قدري آب خورد. . اكنون كه تشنگي اش برطرف شده بود. دوباره از فكر سرنوشت نامعلوم فرزندش كه اكنون تشنه و گرسنه در دشت به هر سو مي رفت. اشگ در چشمانش حلقه زد و قطره اي از آن در آب نهر افتاد
.
ماهي طلايي بزرگ كه در همان نزديكي مشغول شنا بود. از لرزش برخورد قطزه اشك كبوتر با آب نهر متوجه حضور او شد و خود را به كنارش رساند. سر خود را از آب بيرون آورد و پرسيد
.
چه اتفاقي افتاده پرنده مهربان ؟ چرا گريه مي كني ؟ شايد يك بيماري سخت تو را اذيت مي كند ؟

كبوتر گفت : نه بيمار نيستم، گريه ام به اين خاطر است كه امروز وقتي به خانه برگشتم. دختر كوچكم در لانه نبود ، فكر مي كنم.براي تماشاي دشت از آنجا خارج شده و چون بسيار كوچك است ُ راه بازگشت را نتوانسته پيدا كند و گم شده .
ماهي فكري كرد و گفت : پس حق داري ناراحت باشي . من نيز مثل تو مادرم و مي توانم درك كنم . اكنون تو چه احساسي داري و چه رنجي مي بري
.
كبوتر گفت : آنچه ناراحتي ام را بيشتر ميكند . آن است كه فرزند من بسيار كوچك است و نمي داند چگونه از خود در برابر خطرات دفاع كند . او هنوز دوست و دشمن را به خوبي و درستي

نمي شناسد. هراسم اين است كه گرفتار شكارچيان شود.
ماهي كمي فكر كرد و گفت : در يافتن فرزندت به تو كمك خواهم كرد
.
كبوتر تشكر كرد و گفت : از تو سپاسگزارم اما جستجوي تو سودي ندارد. چون تو ماهي هستي و او پرنده ُ او شنا نمي داند و تو پرواز . بعيد مي دانم بتواني او را بيابي
.
ماهي گفت: مي دانم. اما اين امكان وجود دارد كه او تشنه شود و براي نوشيدن آب به كنار نهر بيايد. پس من در جستجوي آن به نقاط مختلف نهر سر خواهم زد و از دوستانم سراغ او را خواهم گرفت. تو هم در آسمان و زمين بدنبال او بگرد و بدان گريه كردن و غصه خوردن سودي ندارد. بايد تلاش كرد و او را يافت
.
كبوتر از محبت ماهي طلايي تشكر كرد و پس نوشيدن جرعه اي ديگر از آب خنك و زلال نهر به جستجوي دختر گمشده اش پرداخت . اما پس از ساعتي دوباره خسته شد و در مزرعه اي به زمين نشست . ياد كبوتر سفيد كوچولو كه ساعت ها تنها و بي پشتيبان در دشت وسيع گمشده بود . اشگ را دوباره به چشمان مادر باز گرداند. خرگوش مهرباني كه در همان نزديكي ها زندگي مي كرد . متوجه او شد و به نزديكش آمد. و پرسيد
.
آيا گرسنه اي ؟ من دانه هاي درشت و لذيذي سراغ دارم كه مي تواند تو را سير كند
.
كبوتر با اندوه پاسخ داد : نه من گرسنه نيستم
.
خرگوش پرسيد : پس چرا گريه مي كني ؟

كبوتر گفت : دليل گريه كردن من گمشدن فرزند دلبندم كبوتر سفيد است . اوصبح تا بحال گمشده و من هر چه دشت را گشته ام نتوانسته ام او را پيدا كنم.
خرگوش كه متوجه علت اندوه فراوان كبوتر شده بود او را دلداري داد و افزود : ناراحت نباش من نيز كمكت خواهم نمود. با سرعت زيادي كه دارم . تمام دشت را در جستجوي دخترت خواهم گشت
.
كبوتر از خرگوش و كمكش تشكر كرد و خود نيز براي يافتن كبوترسفيد در آسمان به پرواز در آمد. خرگوش نيز به سرعت شروع به دويدن در دشت نمود تا شايد بتواند كبوتر بچه گمشده را بيابد

بعد از مدتي پرواز در نزديدكي آبادي چشم كبوتر به خري افتاد كه با طنابي به زمين بسته شده
بود و مشغول خوردن كاه بود . به كنار او رفت و پرسيد. تو يك كبوتر سفيد و كوچولو اين طرفها
 نديدي ؟
خر با حماقت تمام پاسخ داد : اين چه سوال بي ربط و عجيبي است. معلوم است كه من چنين كسي را نديده ام. زيرا من هميشه سرم بكار خودم گرم است و هرگز سرم را بالا نمي گيرم . بنابراين من هرگز نمي توانم و نمي خواهم چيزي در آسمان مشاهده كنم .
و ادامه داد . ما خر ها هميشه يا در حال بار هستيم و يا خوردن غذا ، بنابراين مي توان گفت حيوانات سربزيري هستيم. و توي كار هايي كه به ما ربطي ندارد دخالت نمي كنيم.ما باري را كه روي پشتمان مي گذارند حمل ميكنيم. و از كاهي كه جلويمان مي گذارند مي خوريم . كاري به ديگران هم نداريم
.
در همين لحظه گربه اي سياه و فضول به آنها نزديك شد . او ن فكر مي كرد شايد بتواند با يك جهش بلند و برق آسا كبوتر را گرفته و شكمي از عزا در بياورد. اما كبوتر هوشيار بود و خود را به بالاي ديوار خرابه اي كه كنار خر بود رساند
.
گربه نيز كه شكار را از دست داده بود. با چرب زباني گفت : به به جمع دوستان جمع است. مناسبت اين مهماني چيست
.
خر نفهم و بيشعور بدون اينكه متوجه باشد چه مي كند. گفت : دختر كوچك اين كبوتر صبح امروز از لانه خارج شده و تا كنون باز نگشته است . او نيز از اين ماجرا ناراحت و غمگين است و بدنبال او مي گردد. ببينم . تو او را نديده اي؟

گربه دستي به سبيلهاي بلندش كشيد و گفت. اگر ديده بودم كه الان شكمم اينقدر قار و قو ر نمي كرد.
با شنيدن اين حرف اندوه دوباره به قلب كبوتر برگشت . و اشگ از چشمانش جاري شد
.
گربه با ديدن اين صحنه گفت : فكر ميكنم. بهترين راه براي رهايي از اين همه نگراني و غصه اين است كه فداكاري كني و خودت را در اختيار من قرار دهي تا تو را بخورم. به اين اين ترتيب تو آسوده و راحت مي شوي و ديگر نيستي كه غصه بخوري و هم من از اين گرسنگي شديد نجات پيدا كرده ام
.
خر با همه نفهمي از حرفهاي گربه عصباني شد و با خشم فرياد زد. اگر همين الان از اينجا نروي
چنان لگدي به تو خواهم زد كه در ميان صد سگ گرسنه وحشي به زمين بيايي.
گربه از شنيدن اين حرف ها فرار را بر قرار ترجيح داد و از آن محل بسرعت دور شد و رفت.

پس از رفتن گربه  ُ خر رو به كبوتر كرد و گفت. من خيلي حيوان با ادب و با هوشي نيستم . اما فكر ميكنم. تو بجاي اينجا ماندن و گوش كردن به حرفهاي احمقانه من و چرنديات امثال اين گربه بي چشم و رو بهتر است بدنبال فرزند خود بروي و چون ديگري چيزي به فرا رسيدن شب باقي نمانده .كبوتر از خر بدليل حمايتش در برابر گربه از او تشكر كرد و براي يافتن كبوتر سفيد كوچك به پرواز در آمد.
شب كم كم چادر سياهش را بر سر دشت بزرگ و سر سبز انداخت و رنگهاي متنوع و گوناگون را يه سايه روشن هاي سياه و خاكستري تبديل كرد
.
كبوتر بيچاره نا اميد خسته از يافتن فرزند دلبندش به لانه باز گشت. او در دل دعا مي كرد كه فرزندش زنده باشد و خيلي زود بتواند او را يافته و به لانه باز گرداند
.
كبوتر وقتي وارد لانه شد .گريه اندوه تبديل به اشگ شوق شد. اول نتوانست باور كند . اما بزودي متوجه شد كه اين يك حقيقت است
.
كبوتر سفيد در گوشه لانه نشسته بود. مادر بلافاصله او را به آغوش كشيد و گفت : عزيز دلم تو كجا بودي ؟ من و دوستانم تمام دشت را بدنبال تو گشتيم
.
كبوتر سفيد در حاليكه نوك كوچكش را به نوك مادر مي ماليد تمام ماجرايي را كه آن روز بر او گذشته بود تعريف كرد . او براي مادر گفت كه صبح آن روز بعد از خروج مادر از لانه تصميم

مي گيرد كه براي گشت و گذار در اطراف . از لانه خارج شود . اما خيلي زود راه را گم مي كند
.
مادر كه اكنون قلبش آرام گرفته بود. از كبوتر كوچك پرسيد : پس چگونه راه بازگشت را يافته است؟

كبوتر كوچك سفيد گفت : راستش را بگويم . نمي دانم، فقط يك احساس دروني من را به سمت لانه راهنمايي كرد و به اينجا رساند.
كبوتر مادر مي دانست كه فرزندش بسيار خوش سانش بوده كه بدست شكارچيان گوناگون كه در كمين نشسته اند نيافتاده . او همچنين مي دانست بسيار فرزندان بوده اند كه براي درك

آزادي و پرواز از لانه خارج شده اند و هر گز باز نگشته اند
.
او در دل براي همه گمشدگان دعا نمود و با توحه به اين كه از جستجوي آن روز حسابي خسته شده بود فرزند دلبندش را در آغوش گرفت و هر دو به خوابي عميق و شيرين فرو رفتند
.
آنها هر دو ، در خواب دشت سبز و وسيعي را ديدند. كه بي هراس از شكارچي .  پرواز را تجربه مي كردند.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 323
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

پشيماني اسب

بروایت

صلاح الدین  احمد لواسانی

( بابا احمد )

 

 


يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود .
در گذشته هاي خيلي ، خيلي دور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده از شهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر با كالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند در دشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند
.
جان و تن اسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودش را مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده و براي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت
.
اسب فارغ از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگاني بر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد
.
او با خود گفت : خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم
.
او هم مي تواند به من سواري دهد و هم در مواقع لازم كالسكه مرا بكشد. بازرگان سپس با خود ادامه داد : او بسيار تند پا و قوي است . و اين گرفتنش را مشكل مي سازد . پس بايد حيله اي بكار ببرم. پس . با احتياط و آرام و با چهره اي به ظاهر دوستانه به او نزديك شد و گفت : سلام دوست من .... خسته نباشي
.
اسب كمي خود را عقب كشيد و گفت : از تو متشكرم
.
بازرگان با چرب زباني گفت : دويدن تو را ديدم. تو حيواني ريبا و قوي هستي. نشاط و شادابي در تمام وجودت ديده مي شود
.
اسب بار ديگر تشكر كرد و گفت : شما موجود مهرباني هستيد و من از تعاريف شما ممنون هستم. اما بايد هر چه زودتر اينجار را ترك گفته و نزد برادرانم برگردم
.
بازرگان كه داشت موقعيت را از دست مي داد . بالحني دوستانه گفت : اگر اندكي به من

فرصت بدهيد ممنون خواهم شد. من پيشنهاد جالبي براي تو دارم
.
اسب با اكراه و اجبار و فقط از سر نجابت و ادب منتظر ماند تا حرفهاي بازرگان را بشنود . بازرگان شروع كرد از مشخصات شهر كوچكشان كه مملو از فروشگاه هاي مختلف با اشياء و لوازم زيبا

سخن گفت و اضافه كرد : كساني كه در شهر زندگي مي كنند زندگي بسيار شاد و خوشي را دارند
.
اسب حرف تاجر را قطع كرد و گفت : خب من براي تو و همشهري هايت آرزوي خوش و شادكامي بيشتر دارم . اما خب اينها به من چه ارتباطي دارد
.
بازرگان گفت: من ميخواهم تو را بخدمت بگيرم و با خود به شهر ببرم . تو مي تواني آنجا هميشه از در اسطبل زيبايي و باششكوهي كه من برايت خواهم ساخت زندگي كني ، و از كاه و يونجه اي كه من در اختيارت مي گذارم بخوري و زندگي راحتي داشته باشي
.
اسب كمي فكر كرد و پرسيد و در ازاي آن من بايد چه كاري براي تو انجام دهم ؟

مرد پاسخ داد . تو فقط بايد گاهي كالسكه من را بكشي .
اسب پرسيد . ايا من قادر خواهم بود در هنگام بارش باران در دشت و چمنزار با سرعت بدوم ؟

بازرگان بلافاصله گفت . اينكار لزومي ندارد . زندگي كردن در شهر بسيار باشكوه تر از آن است .
اسب دوباره پرسيد آيا ميتوان در دشت بسرعت باد بدوم
.
مرد كمي فكر كرد و گفت. بشرط آنكه من سوار بر پشتت باشم. بله
.
اسب شيهه اي كشيد و گفت . كدام احمقي مي تواند اين دشت را رها كند و خود را به مشتي كاه و جوي و يك استبل زيبا بفروشد . سپس اضافه كرد : نه دوست عزيز . من حاضر به انجام چنين كاري نيستم.او بلافاصله بعد از اين حرف سري بعلامت خداحافظي تكان داد و با سرعت از آنجا دور شد و رفت
.
بازرگان كه هميشه عادت داشت هر آنچه مي خواهد را بدست آورد از اين پاسخ اسب بسيار ناراحت و خشمگين شدو بهشر بازگشت. او تصميم گرفت هر طور شده اسب بيچاره را به اسارت خود در آورد و انتقام اين كم محلي را از او بگيرد
.
اسب بي توجه به حرفهاي مرد بازرگان به زندگي سعادتمندانه خود در دشت يزرگ ادامه داد . اما يك خشكسالي مسير زندگي او را تغيير داد
.
مدتي زيادي باران بر دشت زيبا و خرم نباريد و چمنزار تبديل به بياباني خشگ و بي آب و علف شد
.
بازرگان كه از اين ماجرا با خبر بود . با خود گفت فرصتي را كه بدنبالش بودم بدست آوردم. او ميدانست اكنون اسب بشدت گرسنه و در مانده است . او از يك چيز ديگر هم با اطلاع داشت . كه اسب از آن بي خبر بود . بازرگان مي دانست خشكسالي بزودي پايان مي يابد و باران بار ديگر دشت را سبز و با نشاط خواهد كرد. پس با خود گفت تا اين اتفاق بوقوع نپيوسته بايد اسب را فريب داده و به خدمت خود در آورم .پس بسمت جايي حركت كرد كه ميدانست مي تواند اسب را در آنجا بيابد
.
وقتي به محل مورد نظر رسيد براحتي اسب را يافت در كنار نهري خشگ شده يافت ، بسمت او رفت و گفت : سلام دوست من . خدا بد ندهد . ميبينم كه دشت زيباي تو خشك و بخيل شده . ديگر از آن چمنزار سبز و خرم كه در آن ميدوي خبري نيست . ديگر بارني نمي برد كه در زير قطرات پيوسته ان با سرع ت و شادابي بدوي . مي بينم كه از شدت كم غذايي و گرسنگي اندام استوار كشيده ات تكيده و نا توان شده
.
بعد با شطنت گفت : من از اين وضعيت تو بسيار نارحت و غمگين هستم بنا براين حاضرم كاملا سخاوتمندانه و براي كمك به تو پيشنهاد گذشته ام را به تو اعلام كنم
.
در صورتي كه حاضر باشي كالسكه من را بكشي من به تو غذاي فراوام و اب كافي خواهم داد. اسب ابتدا از پذيرفتن اين پيشنهاد سر باز زد . اما بازرگان . آنقدر از مشكلات و بدبختي هاي آينده گفت كه اسب بيچاره با شرمندگي سرش را بزير انداخت و با صدايي گرفته گفت باشد . من پيشنهاد تورا مي پذيرم. بازرگان خوشحال از بخت خوب خويش طنابي را كه به همراه داشت بر گردن اسب انداخت او را تا خانه اش در شهر بدنبال خود برد. در خانه اسب را در اسطبلي بزرگ اما تاريك بستند. قلب اسب بشدت در اين فضاي تاريك گرفته بود. اما چاره اي نبود
.
از فرداي آن روز اسب را به كالسكه بازرگان مي بستند و اسب بيچاره ناچار بود او را به اينطرف و آنطرف ببرد. از آن بدتر بازرگان گاهي با ضربات شلاق او را وادار مي كيرد كه با سرعت بيشتري حركت كند
.
باران خيلي زود باريدن گرفت و دشت دوباره سبز و خرم شد. اسب در حاليكه كالسكه بزرگان را مي كشيد . به سرزميني خيره مي شد كه تا چندي پيش آزاد و رها در آن به هر سو مي رفت
.
يكي از شب ها كه اسب بيچاره در اسطبل تاريك به گذشته خود فمكر مي كرد . با خود تصميم گرفت از فردا كالسكه مرد را نكشد
.
صبح روز بعد با اين تصميم . به بازرگان گفت : من تصميم گرفته ام به دشت بازگردم . آنجا كه بدنيا آمده و بزرگ شده ام . من ديگر تمايلي به كشيدن كالسكه تو ندارم
.
بازرگان خنده شيطنت آميزي كرد و گفت : تو هرگز اجازه چنين كاري را نخواهي داشت
.
اسب با ناراحتي و عصبانيت گفت : من آزاد هستم و هر چه بخواهم انجام خواهم داد
.
بازرگان نگاه تمسخر آميزي به اسب انداخت و پاسخ داد :تو از زماني كه اجازه دادي به دهانت لجام ببندم و بر گردنت افسار بياندازم آزادي خود را از دست دادي . نه تو ديگر ازاد نيستي . و هر گز دوباره آزاد نخواهي شد
.
اسب از خشم شيهه اي كشيد و گفت : من كالسكه تو را نخواهم كشيد
.
بازرگان جواب داد : و من به تو غذا و آب نخواهم داد
.
اسب مدتي از كشيدن كالسكه بازرگان خوداري كرد . اما بالاخره گرسنگي و تشنگي او را وادار به تسليم كرد
.
اسب كه آزادي خود ار فقط به مشتي كاه و يونجه فروخته بود . هرشب وقتي به طويله باز مي گشت . شيهه اي پر از اندوه و درد مي كشيد . تا صداي او را برادرانش كه در دشت زنگي مي كردند بشنوند. او به برادرانش مي گفت : هر كس يك بار خود ار بفروشد . آزادي مجدد براي او بسيار سخت و دشوار خواهد بود
.
البته قصه ما به اينجا ختم نشد. اسب هاي ديگري نيز به دلايل مختلف بدست بازرگان به اسارت در آمدند و هر روز اسطبل او اسب هاي بيشتري در خود جاي داد
.
مدتها گذشت و بازرگان هر روز رفتار بدتري با اسب ها مي كرد.يك شب اسب داستان ما برادران ديگرش را خطاب داد و گفت تا به كي بايد ساكت بنشينم و دستورات اين مرد را اجرا كنيم. من تصميم خود ار گرفته ام. من ميخواهم . امشب ديوار اين اسطبل را خراب نموده و به دشتباز گردم. اگر شما نيز با من همكاري كنيد. مي توانيم . در سايه يكي شدن به اين موفقيت دست بيابيم
.
برادران فكري كردند و پذيرفتند كه با هم نقشه برادرشان را عملي سازند. پس در يك حركت جمعي و هماهنگ ديوار اسطبل را خراب و از روي نرده هاي بلند پريده و خود را بدشت رساندند
.
بازرگان كه در خواب بود . زماني به اسطبل رسيد كه آخرين اسب نيز ازروي نرده ها بيرون پريده و بسمت دشت مي گريخت
.
                          


تعداد بازدید از این مطلب: 315
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


صفحه قبل 1 صفحه بعد

رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود